داغ‌ترین‌ها

ماسکی جادویی برای لایه برداری کامل پوست صورت راز تلخ زندگی نیوشا ضیغمی فاش شد سنگ تمام پیمان معادی برای مریلا زارعی چرا کوبیده مرغ به سیخ نمیچسبه و به دست میچسبه؟ تیره ترین لک صورت را با آب پیاز درمان کنید + ماسک عذرخواهی آقای بازیگر بخاطر توهین زشت به زنان اصل ماجرای پارسا پیروزفر و بهاره مصدقیان + عکس جنجالی جوجه کباب رستورانی با چه موادی مزه دار میشه؟ داروهایی که افسردتون میکنن!! رازی که آناهیتا همتی درباره همسرش فاش کرد پیام احساسی نرگس محمدی برای تولد فریبا نادری علت بوی زهم تخم مرغ در املت و نیمرو + راه حل خطر عمل تغییر رنگ چشم؛ حقیقتی که نمیدونی عکس دیده نشده پارسا پیروزفر و بهاره مصدقیان آموزش پیتزا فوری بدون نیاز به خمیر و فر جواب رٌک نعیمه نظام دوست درباره دلیل ازدواج نکردنش راز سفت و خشک نشدن کوبیده مرغ رستورانی دلتنگی منوچهر هادی برای صاحب این عکس عاشقانه طرز تهیه دیزی سنگی لعاب دار خوشمزه روی گاز عکس ساختگی رضا داوودنژاد و عسل بدیعی

5

ملخ طلایی، داستانی قدیمی برای بچه های امروز

  • کد خبر : 25526
  • 16 آذر 1400 - 17:22
ملخ طلایی، داستانی قدیمی برای بچه های امروز

قصه کودکانه و زیبای ملخ طلاییبچه های خوب و عزیزم در این بخش رویش می خواهم داستان را برای شما دلبندان تعریف کنم که خیلی زیبا و شنیدنی است، عزیزانم این قصه هم مانند دیگر داستان ها آموزنده است و باید درس بزرگی از آن یاد بگیرید.قصه عمو خیرخواه و ملخ طلایییکی بود، یکی نبود، […]


قصه کودکانه و زیبای ملخ طلاییبچه های خوب و عزیزم در این بخش رویش می خواهم داستان را برای شما دلبندان تعریف کنم که خیلی زیبا و شنیدنی است، عزیزانم این قصه هم مانند دیگر داستان ها آموزنده است و باید درس بزرگی از آن یاد بگیرید.قصه عمو خیرخواه و ملخ طلایییکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. توی یک ده زیبا پیرمرد کشاورزی زندگی می کرد که بسیار مهربان بود، او به همه افراد فقیر کمک می کرد و با ایمان و خیلی خوش اخلاق بود، همه مردم ده به خاطر دست خیر این مرد کشاورز به او عمو خیرخواه می گفتند.عمو خیرخواه هر روز تا غروب بر سر زمین کار می کرد و هر چیزی که به دست می آورد را بین فقرا پخش می کرد. یکی از همین روزها که عمو خیرخواه تا عصر روی زمین کار کرده و خیلی خسته بود و همه پول هایش را برای کمک به مردم فقیر خرج کرده بود و داشت به خانه برمی گشت، حیدر را دید.بچه های خوبم حیدر مرد فقیری بود اما همیشه روی زمین های مردم کار می کرد ولی درآمد خیلی کمی داشت و حقوقی که می گرفت خرج زندگیش را نمی داد و او به زحمت می توانست با حقوقش مواد غذایی تهیه کند و شکم بچه هایش را سیر نماید.عمو خیرخواه با دیدن حیدراحوالش را جویا شد و حالش را پرسید. حیدر با ناراحتی گفت:«عموخیرخواه، چند روزی است که نتوانسته ام کارکنم و دستمزد بگیرم. بچه هایم گرسنه اند. پولی به من قرض بده تا بتوانم نانی بخرم و شکم آنها را سیر کنم.»عمو خیرخواه با شنیدن حرف حیدرخجالت زده شد زیرا دیگر پولی برایش باقی نمانده بود که به او کمک کند. او با خود گفت خدایا کاش می توانستم به حیدر کمک کنم تا راحتتر زندگی کند. در این هنگام مخلی روی دست عمو خیرخواه نشست.عموخیرخواه ملخ را کف دستش گذاشت و به آن نگاه کرد. ملخ از ملخ های معمولی خیلی بزرگ تر و بدنش زردرنگ بود و در غروب آفتاب، مثل طلا می درخشید. عموخیرخواه بعد از دیدن ملخ در فکر فرو رفت و با خود گفت:« خدایا ای کاش این ملخ از جنس طلا بود تا آن را به حیدر می دادم»عمو خیرخواه در فکر خودش بود که حیدر پرسید :«عموخیرخواه، چی توی دستت داری؟»عموخیرخواه ملخ را به حیدر داد.حیدر به ملخ نگاه کرد و یک دفعه ملخ به مجسمه ای از طلا تبدیل شد.عموخیرخواه و حیدر خیلی تعجب کردند و حیدر فکر کرد که خواب می بیند پس چند بار مجسمه را لمس کرد و وقتی مطمئن شد که خواب نیست، با شادی گفت:عمو خیرخواه ! معجزه ! ملخ به مجسمه تبدیل شده!عمو خیرخواه که مردی با ایمان بود و می دانست که همه چیز برای خدا امکان پذیر است، فهمید که خدا آرزویش را برآورده ساخته است.دستی به شانه ی حیدر زد و گفت:«از این ماجرا به کسی چیزی مگو.ملخ را به بازار ببر و بفروش و سرمایه ی کارکن.»بعد هم خداحافظی کرد و رفت.حیدر مجسمه را به شهر برد و فروخت و پول زیادی گرفت. حیدر که زحمت کش و پر تلاش بود، با این پول زمین و گاو و گوسفند خرید و کار کرد و ثروتمند شد.سالیان سال از این ماجرا گذشت تا روزی حیدر به فکر افتاد که ملخ طلایی را بخرد و به عموخیرخواه بدهد.او به شهر رفت و با پرداخت پول زیاد مجسمه را خرید و نزد عموخیرخواه برد و آن را در دست عموخیرخواه که حالا پیرشده بود گذاشت.همین که عمو خیرخواه به مجسمه نگاه کرد، ناگهان مجسمه به ملخی تبدیل شد و جان گرفت و پرید و از آنها دور شد.حیدر متعجب به ملخ در حال پرواز نگاه کرد و زبانش بند آمده بود. عموخیرخواه با لبخند گفت:« حیدرجان، در آن روزها که احتیاج به کمک داشتی و فقیر بودی، خدا این ملخ را تبدیل به طلا کرد تا تو بتوانی سرمایه ای به دست بیاوری و کاری بکنی و امروز که به لطف خدا ثروتمند و بی نیاز هستی، ملخ هم به آغوش طبیعت باز می گردد تا به زندگیش ادامه دهد.»حیدر در حالی که اشک می ریخت، سجده کرد و خدا را بابت معجزه زندگیش و تمام نعمت ها و لطفی که به او داشته، شکر کرد.یکی از درس های بزرگی که این قصه به ما یاد داد این است که هیچ وقت و در بدترین لحظات نباید از لطف خدا نا امید شویم. بچه های خوبم امیدوارم از خواندن این داستان لذت برده باشید.

بیشتر بخوانید
درخواست 43 سناتور آمریکایی برای متوقف شدن مذاکرات برجام
لینک کوتاه : https://rouyeshemrouz.ir/?p=25526

برچسب ها

خبرهای مشابه

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

برچسب‌ها